سلام به روی ماهتون...

 

چه قدر بده که عادت کردم شبا باتون حرف بزنم.انگاری روز رو ازم گرفتن ,اما نمیدونم چرا وبلاگ نویسی تو شب واسم هیجان انگیزه...خلاصه,من امروز مثل خیلی از روزای دیگه کارم بدو بدو بود البته از ساعت 11 صبح به بعد. از خواب که بیدار شدم حسابی احساس خستگی میکردم.به زور پارسا ساعت 9 بیدارم کرد,آخه دیشب کمی دیر خوابیده بودم.اوچولو موچولوی من انقدر صبح ها گشنه میشه که انگاری 10 روزه چیزی نخورده .با چشمای پف کرده رفتم سمت آشپزخونه یه بسته نون سنگک از فریزر در آوردم گذاشتم تو مایکرو ویو تا گرم شه بعدشم یه لیوان شیر و کمی عسل و گردو.همه رو واسش چیدم و خودم ولو شدم روی مبل.اصلا میل نداشتم حتی ناخنک بزنم بهشون .کنترل تلویزیون و ورداشتم و رفتم تو فیلمای هارد.بی هدف دنبال یه چیز سرگرم کننده میگشتم ...بهترین گزینه فیلم تولد 1 سالگی پارسا بود.خداییش کلی کیف کردم .کمی که سرحال شدم رفتم سمت یخچال و واسه ی خودم یه لیوان شیر ریختم.بیشتر دلم میخواست چایی بخورم اما باید به خودم کلسیم میرسوندم...بازی بازی داشتم میخوردم که شوشوی گلم زنگ زد که چرا نشستی مگه نمیخواستی بری دندون پزشکی.گفتم آخه شوشویی متذکر شده بودم که با پارسا واسم سخته تو ناقلا هم که مرخصی نگرفتی...گفت,پاشو خانومی ,پاشو آماده شو با پارسا برو من میام دنبال پارسا .اولش کمی غصه م گرفت چون نه کارامو کرده بودم ونه حوصله ی بیرون رفتن داشتم..اما کمی بعد با خودم گفتم پاشو تنبل خانوم ,شوشوت به سلامتیت اهمیت میده اون وقت خودت این کارو نمیکنی .خلاصه یک ساعت بیشتر وقت نداشتم.تازه میخواستم موهای پارسا رو هم کوتاه کنم_نگفته بودم که استعداد آرایشگریم فوله؟؟؟؟_ولی نه ...واقعا وقت نمیکردم .از طرفی هم خودم وهم پارسا به حموم نیاز داشتیم .عادت ندارم شلخته و کثیف به جایی برم مخصوصا جاهایی مثل مطب دکتر...دیگه کارای خونه رو بی خیال شدم و یه راس دویدیم سمت حموم.به سرعت استحمام کردیم و اومدیم بیرون ...راءس ساعت مقرر از خونه راه افتادیم.یک ساعت بعد از رسیدنم به مطب شوهری اومد دنبال پارسا وبا هم رفتن خونه.بعد از کلی انتظار بالاخره رفتم پیش دکتر ....

 

وقتی اومدم خونه ساعت 6 بعد از ظهر بود .طبق معمول پارسا منتظر بود یه خوردنی براش خریده باشم منم که اصلا اهل کم آوردن نیستم از پشت سرم دستامو آوردم بیرون_تو دستم بستنی بود_ و کلی ذوق زدش کردم...

شب جاتون خالی آش رشته داشتیم.البته اون موقع درست نکرده بودما ,از روز قبل مونده بود...

 

شام و خوردیم .من رفتم سراغ اتو کردن لباسای سفرمون_نگفته بودم که میخوایم بریم باغ پدر شوشوم؟_یه سفر 2 روزه.دیگه اصلا حال شستن ظرفای شام رو نداشتم .خیلی خوشحالم میکرد شوهری اگه میشستشون اما این کارو نکرد ومنو خسته تر کرد .گاهی با خودم میگم اگه مردا میدونستن کمک گهگاهشون چه قدر به زنشون نشاط میده ذره ای تعلل نمیکردن.آخر شبمون یه ذره با اوقات تلخی به پایان رسید.ولی میدونم هر دومون لجاجت بچه گانه ای کردیم.انگار آدما واقعا هیچ وقت بزرگ نمیشن.الان شوشو خوابیده ومن دلم نمیخاد سفرمون و به این راحتی خراب کنم .حس باهم بودن ودر کنار هم بودن انقدر لذت بخشه که من این روزا نمیخام با چیزی عوضش کنم.شوشوی گلم تو عزیزتر از اونی هستی که بخام به خاطر خطاهای کوچیک نبخشمت ومن هم مثل تو مسلما آدم کاملی نیستم.منو به خاطر حساسیتام در بعضی از زمینه ها مواءخذه نکن.من دوستت دارم میدونم که توهم آره...


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیشوهرعشقآش رشتهمطب دکترحمامکل کل الکی

تاريخ : سه شنبه 1 مهر 1393 | 1:1 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

میدونم دیره ومن الان باید خواب باشم اما دلم نیومد بدون نوشتن بخوابم . آخه خیلی وقته که نیومدم این حوالی . نامهربون نبودما فقط سرم کمی شلوغ تر شده بود . همون طور که میدونید مسافرت بودیم یه مسافرت 4 روزه که فقط 2 روزش رو طی مسیر کردیم .واقعا جاتون خالی بودا . کلی خوش گذشت . سفر با خانواده همیشه خوبه اما تازگی این سری به خاطر این بود که خانواده ی خیلی عزیزی همراهمون بودن که جذابیت موضوع رو واسمون دو چندان کردن .زمانی که برگشتیم خیلی خسته بودیم چون تقریبا شب قبلش درست و حسابی نخوابیده بودیم .. ساعت 3 بعد از ظهر بود . طبق معمول همیشه باید هممون دوش میگرفتیم تا تمیز و مرتب بشیم . و گرد مسافرت رو از سرو رومون بزداییم . تقریبا ساعت 5 بعد از ظهر بود که رفتیم خونه ی مادر همسرم که واحد پایینی ما هستن .خواهر شوهرای عزیزمم اونجا بودن _طبق معمول جمعه ها _ رفتیم هم برای رفع دلتنگی و هم برای احترام به حضورشون . کمی گپ زدیم و هندونه خوردیم .ولی بعد 2 ساعت احساس کردم که دیگه نمیکشم واصلا یارای نشستنم نیست .با ابراز پوزش به واحد خودمون اومدم و رو مبل دراز کشیدم و رفتم تو چرت ...

شب و زود خوابیدیم ولی چند بار با گریه های پارسا از خواب بیدار شدم .طفلی بچه م تب داشت ومن هم هیچ دارویی نداشتم که بش بدم جز یه شربت استامینوفن که معلوم نبود از چه زمانی داشتمش و اصلا فاسد شده یا نه ,.فقط صبح زود براش چایی آویشن و نعنا دم کردم و کلی عسل خوروندم بش ...تا بعداز ظهر که شووهر جونیم بیاد پارسا رو ببریم دکتر . اما متاسفانه واسه شوهری هم کار مهمی پیش اومده بود و نمیتونست زود بیاد خونه .علی ایّ حال خودم باید یکه تازی میکردم .اولش خواستم خود درمانی کنم یعنی برم داروخونه و داروهایی رو که فکر میکردم _طبق روال همیشه _ دکتر واسش مینویسه رو بخرم . اما چشمتون روز بد نبینه به محض این که پارسا رو از خواب عصرگاهی بیدار کردم تا با هم بریم داروخونه احساس کردم حالش خیلی بدتر شده ...دیگه فرصت تنبلی نداشتم ...زود راه افتادیم سمت مطب _که البته 40 دقیقه ای طول کشید_.دکتر به محض دیدن پارسا و معاینه اش گفت هم سرما خوردگی داره وهم سینوساش چرک کرده .به این ترتیب واسش شربت نوشت (کتوتیفن . سفیکسیم و استامینوفن در صورت تب ) همونجا به خودم نهیب زدم خانوم خانوما دیدی تصور اشتباهی داشتی که به تجویز خودت میتونی دارو مصرف کنی ...

رفتم داروخونه برای خرید داروها . اولش فکر کردم نسخه ی ارزونی میشه . ولی جناب دکتر نامردی نکرده بود یکی از شربتاشو خارجی نوشته بود و من هم مجبور شدم نزدیک 60 هزار تومن بدم داروخونه .ولی همه ی اینا فدای یه تار موی پسرم . خدا کنه زودتر حالش بیاد سر جاش دهنش هنوزم بوی عفونت میده .

دلم واسه سارای خوشملم لک زده 2 هفته ای میشه که ندیدمش .منتظرم پارسا رو به راه شه بعد بریم دیدنش آخه فسقلی خاله خیلی کوچولو موچولوئه , باید مراقب باشیم مریض نشه .تو صفحه ی اصلی یه عکس ازش میذارم .البته کلا یه عکس هم بیشتر ازش ندارم .مال 13 روزگیشه .الان توی هفته ی سومه .نمیدونم چه قد عوض شده ولی در هر صورت عین ماه میمونه.

دیگه باید برم .به خدا میسپارمتون.


موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: پاتوق پرتقالیمشهد سفر داروخانه شربت سینوزیت دکتر دلتنگی

تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 | 2:36 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 205 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب شیمی
  • وب سمفونی
  • وب قالب بلاگفا
  • وب رفتن